معلم گفت «الف» گفتم او. معلم گفت «ب» گفتم با او. معلم گفت «پ» گفتم پیش او. معلم گفت «ج» خواستم بگویم جدایی گفت نگو...
(برادرم از گرسنگی مرد و قبیله ام در عزایش گوسفندها سربریدند...)
خدایا...
جان و دلم را که هر شب نفس می کشد در هوایت...
چيزي نمانده كه شبی بفرستم برایت...
تو کجایی سهراب ؟
آب را گل کردند...
چشم ها را بستند و چه با دل ما کردند ...
وای سهراب کجایی آخر ؟ ...
زخم ها بر دل من زدند...
خون به چشمان شقایق کردند ...
تو کجایی سهراب ؟
که همین نزدیکی مرا دار زدند ،
همه جا سایه ی دیوار زدند ...
صبر کن سهراب...گفته بودی قایقی خواهی ساخت...قایقت جا دارد؟من هم از همه ی اهل زمین دلگیرم...
......برچسب : نویسنده : gatch بازدید : 219