سخنان بزرگمهر

ساخت وبلاگ

داشتم یه وبلاگ می خوندم ازین شعره خیلی خوشم اومد...

آقا می خوام یه اعترافی بکنم....

مسافرتمونو من کنسل کردم....چون یکی از اقوام خانم آقای مهندس فوت کردن مهندس برگشتن شمال...

واقعا نمیتونست تهران بمونه.

نه اینکه بگم خیلی آدم مسئولیت شناس و با وجدان و ....ی هستم...نه

نمی دونم چرا تو دلم یه ترسی بود که اگه بیمارستان رو رها کنیم به حال خودش یه اتفاق بدی میفته...

واقعا ترس داشتم....

البته تا الان که هزار مرتبه شکر اتفاق حادی نیفتاده که بود و نبودم تاثیرر خاصی توش داشته بوده باشه!!

چه فعلی!!

مهندس هم هر روز زنگ میزنه از اوضاع کارا میپرسه ... یه سری موارد رو یاداوری میکنه...مشکل داشته باشیم هم بهش زنگ میزنیم میپرسیم....

روزهای واقعا خسته کننده ای رو میگذرونم....

بروبچز فامیل شمالن...مامانینا هم گفتن تو نیای ما کجا بریم!گفتم رضا بره ...رضا هم گفت بدون شماها به من خوش نمیگذره...

بابا هم گفت خب اردیبهشت میریم....

خیلی خودخواهم که این کارو باهاشون کردم...ولی اگه میرفتم واقعا تو استرس بودم و بهم خوش نمیگذشت.

خب آخه سفر ما تفریحی بود مثل سفر مهندس نبود که مجبور باشم برم!

مامان هم هی میگه فردا رو مرخصی بگیر بریم بیرون ...حوصله ی اونم سر رفته انقد تو خونه نشسته!ولی من اگه میخواستم مرخصی بگیرم که خب میرفتم مسافرت!!

از یه طرف دلم میسوزه برای مامانینا که تو خونه اسیر من شدن، از طرف دیگه وقتی فکر میکنم که قراره اینجا کسی نباشه تنم می لرزه!

کارمو دوست دارم...ولی یه جوریه!هیچ چیزش رو حساب کتاب نیست...نه خوبی هاش نه بدی هاش...

و این منو دیوونه میکنه!!

چون اصولا ازون آدماییم که زندگیم باید تعریف شده باشه...این شوک های ناگهانی اگه زیاد تکرار بشن میریزم به هم....مگر اینکه خودم بخوام یه کاری کنم یه دفعه ای باشه....

البته اینم بگم ... معمولا هر کاری که میخوام انجام بدم شورشو در میارم....حالا جنبه مثبت یا منفی فرق نمی کنه...سرانجام شورش در میاد....دوست داشتن/دوست نداشتن....کمک کردن /کمک نکردن...کار کردن /کار نکردن....درس خوندن/نخوندن...خوردن/نخوردن....خوابیدن/نخوابیدن....زر زدن/نزدن!

این رفتارم مخصوصا تو ابراز احساساتم نسبت به آدما وحشتناکه....ینی به یه نفر دیوانه وار علاقمند میشم و این دوست داشتن رو ابراز میکنم در حدی که یارو به عقلم شک میکنه...(درصورتی که من دقیقا همون مقدار و شایدم بیشتر این علاقه رو حس میکنم و نسبت به این رفتارم احساس نیاز میکنم ینی فکر میکنم اگه این کارارو نکنم خیلی بی مرامم...معتقدم کسی رو که دوسش داری باید بدونه...این حقشه که بدونه مخصوصا تو این مرحله از دوست داشتن-مث خانم چکشی یا خانم مهدیزاده یا خانم نبوی یا خانم نادری)....یا از یه نفر دیوانه وار متنفر میشم....دقیقا یادمه این حس تنفر وحشتناک رو نسبت به معلم دینی-قرآن سال سوم دبیرستانم داشتم...و دارم.

هرچند به خیلی ها نتونستم این حسه رو اکامل ابراز کنم...مث خانم نادری

و به این که فاصله ی عشق و تنفر به باریکی تار مو هستش سخت ایمان دارم!!

مثلا یکی هست که دیوونه وار دوسش داشتم ولی کارایی کرد که الان وحشتناک ازش متنفرم  ...

خلاصه اینکه حواستون باشه با چه اعجوبه ای طرفید!

......
ما را در سایت ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gatch بازدید : 331 تاريخ : دوشنبه 19 فروردين 1392 ساعت: 19:19