سخنان ناب بزرگان

ساخت وبلاگ
هر چی به بابا میگم بابا بیا یه کافه راه بندازیم...ته تهش یه فست فود!!

اصلا اهمیت نمی ده....میگه نمی شه...

هیچوقت نیازهای منو درک نکردن...!!!!!!

یادمه از 11-12 سالگی که تازه داشت یه چیزایی حالیمون میشد 12هم فروردین التماسشون می کردیم که پاشید بریم برای فردا یه جای باحال جا بگیریم....جاده چالوسی....لب رودخونه ای.....گوش نمیدادن که !!

بعد میگفتیم خب حداقل صبح زود بلند شید بریم....

و ساعت 12 ظهر ما تازه راه میفتادیم که بریم یه جا پیدا کنیم واسه نشستن!و اگر خوش شانس بودیم  و بارون نمیبارید ساعت 4 هم برمیگشتیم خراب میشدیم خونه ی خاله ای دایی ای مادربزرگی...

الان که 24-5 سالمون شده مامان بابا ساعت 12 ظهر روز 12هم میگن بریم از الان یه جایی رو پیدا کنیم برای فردا!!!!!!!!!!!!!!!!!

و ما هم میگیم مگه قراره 13 بدر جایی بریم؟؟؟؟

و مامان و بابا با تعجب به ما نگاه میکنن....

امروز رفتیم چیتگر....و حدود سه ساعت خوابیدیم...بعد خیلی شیک و مجلسی برگشتیم اومدیم خونه!

پیش بینی میکنم 4-5 سال دیگه بابا بهم میگه پگاه دوست داری یه کافه راه بندازیم؟

و من بهش لبخند میزنم....

و می گم :بابا جون اون پگاه مرد!

آخ چی می شد یه کافه راه مینداختم؟؟چی می شد؟ چی؟

......
ما را در سایت ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gatch بازدید : 299 تاريخ : دوشنبه 19 فروردين 1392 ساعت: 19:19