زمان: امروز صبح موقع بیدار شدن از خواب
من: مامان ؟ ...
مامان: بله ؟
من: کجایی ؟ من شما رو نمی بینم...
مامان: توی اتاق هستم عزیزم بیدار شدی؟
من: کُــــمُـــد اتاق؟ ـــ کدام اتاق ــــ
مامان در حالی که من رو بغل کرده : سلام عشقم عزیزم نفسم خوب خوابیدی؟
من: ها..
مامان: خواب چی دیدی؟
من: خواب پروانه ... خواب پونتین ... خواب بابا ... خواب دریا ...
بابا : سلام بابایی ؟ بیدار شدی؟
من: ها... کجا می خوای بری؟
بابا: دنبال یه لقمه نون سر کار
من: خوب باشه یه لقمه نون بیار ولی نرو سر کار فردا برو سر کار
بابا: چشم . فرمایشی نیست ؟ ...
من: من و بابا و مامان یه هانواده ـــ بخوانید خانواده ـــ هستیم . ما همدیگرو دوست داریم .
بابا و مامان بصورت همزمان من رو می خورند...
زمان: دیروز
من: بابا من شما رو خیلی دوست دارم...
بابا: من هم شما رو خیلی دوست دارم بابایی
من: حالا رو شونه ات بشینم؟
!!!
زمان : یه روزی بعداز این که لیوان آبم رو خالی کردم روی زمین و بعد پرتش کردم
مامان: فقط نگاهم کرد و سر ش رو با حالت قهر و ناراحتی انداخت پایین
من: مثل یه مرد که از کارش پشیمون شده و می خواد از دل طرف در بیاره با یه حالت خاص که مثلاً پشیمونم و اینا دستام رو دور گردن مامان حلقه می کنم و سرم رو میذارم روی شونه اش و میگم دیده ـــبخوانید دیگه ـــ پرت نمی کنم ...
مامان: قول؟
من: آره . حالا با من دوستی؟
مامان: می خوره من رو ...
و صدای عشق می پیچد در چهار دیواری خانه ما ...
......برچسب : نویسنده : gatch بازدید : 337