<no title>

ساخت وبلاگ
اکنون شد آنچه نباید می شد...

معلم گفت «الف» گفتم او. معلم گفت «ب» گفتم با او. معلم گفت «پ» گفتم پیش او. معلم گفت «ج» خواستم بگویم جدایی گفت نگو...

(برادرم از گرسنگی مرد و قبیله ام در عزایش گوسفندها سربریدند...) 

خدایا...

جان و دلم را که هر شب نفس می کشد در هوایت...

چيزي نمانده كه شبی بفرستم برایت...

تو کجایی سهراب ؟

آب را گل کردند...

چشم ها را بستند و چه با دل ما کردند ...

وای سهراب کجایی آخر ؟ ...

زخم ها بر دل من زدند...

خون به چشمان شقایق کردند ...

تو کجایی سهراب ؟

که همین نزدیکی مرا دار زدند ،

همه جا سایه ی دیوار زدند ...

صبر کن سهراب...گفته بودی قایقی خواهی ساخت...قایقت جا دارد؟

من هم از همه ی اهل زمین دلگیرم...

......
ما را در سایت ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gatch بازدید : 215 تاريخ : شنبه 30 دی 1391 ساعت: 4:12