خدا گفت :ليلي يك ماجراست ، ماجرايي آكنده از من .ماجرايي كه بايد بسازيش .شيطان گفت : تنها يك اتفاق است . بنشين تا اتفاق  بيفتد .آنان كه حرف شيطان ر"/> خدا گفت :ليلي يك ماجراست ، ماجرايي آكنده از من .ماجرايي كه بايد بسازيش .شيطان گفت : تنها يك اتفاق است . بنشين تا اتفاق  بيفتد .آنان كه حرف شيطان ر"/> خدا گفت :ليلي يك ماجراست ، ماجرايي آكنده از من .ماجرايي كه بايد بسازيش .شيطان گفت : تنها يك اتفاق است . بنشين تا اتفاق  بيفتد .آنان كه حرف شيطان ر "/>

ليلي و مجنون از نگاه من(پايان ليلي و مجنون)

ساخت وبلاگ
l"> خدا گفت :ليلي يك ماجراست ، ماجرايي آكنده از من .

ماجرايي كه بايد بسازيش .

شيطان گفت : تنها يك اتفاق است . بنشين تا اتفاق  بيفتد .

آنان كه حرف شيطان را باور كردند ، نشستند

و ليلي هيچ گاه اتفاق نيافتاد .

 

مجنون اما بلند شد ، رفت تا ليلي را بسازد .

خدا گفت : ليلي درد است ، درد زادني نو ، تولدي به دست خويشتن .

شيطان گفت : آسودگي ست . خيالي ست خوش .

خدا گفت : ليلي ، رفتن است ، عبور است و رد شدن .

شيطان گفت : ماندن است . فرو ريختن در خود .

خدا گفت : ليلي جستجوست . ليلي نرسيدن است و بخشيدن

  

شيطان گفت : خواستن است . گرفتن و تملك و طمع.

خدا گفت : ليلي سخت است . دير است و دور از دست .

شيطان گفت : ساده است . همين جا و دم دست

و دنيا پر شد از ليلي هاي زود . ليلي هاي ساده اينجايي .

ليلي هاي نزديك لحظه اي .

خدا گفت : ليلي زندگي است . زيستني از نوعي ديگر .

 

 

ليلي جاودانه شد و شيطان ديگر نبود.

مجنون ، زيستني از نوعي ديگر را برگزيد و مي دانست كه ليلي تا ابد طول مي كشد . ليلي گريه کرد

ليلي گفت : امانتي ات زيادي داغ است . زياد تند است .

خاكستر ليلي هم دارد مي سوزد ، امانتي ات را پس مي گيري ؟

خدا گفت : خاكسترت را دوست دارم ، خاكسترت را پس مي گيرم .

 


ليلي گفت : كاش مادر مي شدم ، مجنون بچه اش را بغل مي كرد .

خدا گفت : مادري بهانه عشق است ، بهانه سوختن ؛ تو بي بهانه عاشقي ، تو بي بهانه مي سوزي .

ليلي گفت : دلم مي خواهد ، ساده ، بي تاب ، بي تب باشم

خدا گفت : اما من تب و تابم ، بي من مي ميري

 

 ليلي گفت : پايان قصه ام زيادي غم انگيز است ، مرگ من ، مرگ مجنون ، پايان قصه ام را عوض مي كني ؟

خدا گفت : پايان قصه ات اشك است . اشك درياست ؛

دريا تشنگي است و من تشنگي ام ، تشنگي و آب . پاياني از اين قشنگتر بلدي ؟

ليلي گريه كرد . ليلي تشنه تر شد .

خدا خنديد .

خدا گفت : زمين سردش است . چه كسي مي تواند زمين را گرم كند ، ليلي گفت : من .

 

 

خدا شعله اي به او داد . ليلي شعله را توي سينه اش گذاشت  سينه اش آتش گرفت . خدا لبخند زد . ليلي هم .

خدا گفت : شعله را خرج كن . زمين ام را به آتش بكش

ليلي خودش را به آتش كشيد . خدا سوختنش را تماشا مي كرد .

ليلي گرمي گرفت .خدا حافظی مي كرد .

ليلي مي ترسيد . مي ترسيد آتش اش تمام شود . ليلي چيزي از خدا خواست . خدا اجابت كرد .

مجنون سر رسيد . مجنون هيزم آتش ليلي شد . آتش زبانه كشيد . آتش ماند . زمين خدا گرم شد .

خدا گفت : اگر ليلي نبود ، زمين من هميشه سردش بود .


......
ما را در سایت ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gatch بازدید : 185 تاريخ : شنبه 30 دی 1391 ساعت: 2:49