<no title>

ساخت وبلاگ
داستان لُری در محکمه قاضی از وبلاگ میرنوروزغروری که هرگز شکسته نشد!!

هیچ چیزی در حیاط دیده نمی شد .سکوت عجیبی همه جا را فرا گرفته بود .دیگر نه مانند این ده شب گذشته صدائی شنیده می شد ؛و نه ناله ی گرسنه ای به گوش می رسید نه کسی پنجره ای را تکان می داد ؛نه غرشی شنیده می شد .و نه اثری از لکه های خون تازه بر شیشه های پنحره دیده می شد.بعد از آن حادثه ی عجیب این اولین شب بود که چنین سکوتی سنگین بر خانه سایه افکنده بود . شاید این آرامش قبل از توفان بود ؛شاید هم مثل گذشته کمین کرده بود تا مرا بفریبد و ناگهان چون برق با چنگ ودندان بر سر و رویم بتازد در این مدت ده شبانه روز من تبدیل به مهره ی شکنجه ی او شده بودم. از هیچ روشی برای شکنجه و آزار من دریغ نمی کرد.شاید در تصور کسی نگنجد که این سکوت بعد از آنهمه کشاکش و مبارزه وحشتناکتر می نمود .هر کاری کردم که بخوابم نشد وجرات بیرون رفتن را هم نداشتم .گاه بچه ها را نگاه می کردم و گاه پنجره ها را و سکوت همچنان سایه ی سنگینش را بر حیاط خانه افکنده بود.صدای بر خورد لاستیکهای ماشینی با شنهای کف جاده از دور شنیده شد .ولی حیاط خانه همچنان در سکوت بود . فکر کردم اگر باز هم کمین کرده باشد ..اگر باز هم بخواهد مرا فریب دهد ...نه این سکوت نباید اینقدر طولانی باشد.حس کنجکاوی به هر صورت بر ترسم غالب شد از رختخواب که ده شب تمام در آن آرامش نداشتم جدا شدم. با ترس و لرز و اضطراب از پله های زیرزمینی بالا رفتم. ریزه ریزه در را باز کردم .همزمان با باز شدن در از درز آن بیرون را نگاه می کردم, روی تراس طبقه ی اول را نگاه کردم, رو ی حصار سمت راست حیاط روی حصار مشرف به کوچه که دو متر ارتفاع داشت و حیاط خانه را از کوچه جدا می کرد و آن اتفاق درست روی همین دیوار افتاده بود.بیشتر ترسم از راه پله ی طبقه ی دوم بود که درست در زیرزمین از زیر آن باز می شد می ترسیدم که اگر باز هم روی راه پله کمین کرده باشد روی سرم فرود خواهد امد. هنوز زخمهای سرم از حمله های قبلی سوز می زد و مرا به شدت از یک حمله ی جدید می لرزاند . چه کسی می دانست چه نقشه ای کشیده است در این سکوت طولانی شاید می خواهد کارم را یکسره کند.به هر زحمتی که بود تمام در را باز کردم ولی هنوز جرات بیرون رفتن نداشتم تمام کف حیاط را نگاه کردم هیچ اثری از او نبود . قدم اول را برداشتم قدم دوم را هم لرزان برداشتم قدم سوم تمام راه پله را می توانستم ببینم, چون با یک نرده ی آهنی مشبک حفاظ شده بود هیچ اثری از او نبود. وارد حیاط شدم تراس طبقه ی دوم را هم خوب دید زدم. گفتم: شاید بخواهد از آن ارتفاع بالا حمله کند و کارم را یکسره کند ولی باز هم اثری نبود در گوشه ی سمت چپ حیاط سه کپسول گاز گذاشته بودند این اولین بار بود که بچه ها فراموش کرده بودند آنها را در انباری زیر زمین بگذارند و آنها را ندزدیده بودند یعنی دزدها هم امشب سکوت کرده بودند.گفتم حتما پشت این کپسولها پنهان شده است همان دسته جاروی لعنتی را که هنوز کف حیاط بود برداشتم و با احتیاط به کپسولها نزدیک شدم هر گام که به طرف آنها بر می داشتم سرم را نیز می چرخاندم و همه جا را دید می زدم هر چه به کپسولها نزدیک شدم خیالم را حت شد که اثری از او نیست.گوشه ی سمت چپ حیاط یک حوض آب ساخته بودم فاصله ی دیوار نیم متری حوض با حصار حیاط تقریبا نیم متر بود. به ناگهان چشمم به شکاف بین دیوار حوض و حصار افتاد یک جسم سیاه روی موزائیکهای کف دراز کشیده بود. یک آن قلبم به طپش افتاد عقب عقب تا آخرین نقطه ی حیاط آمدم, هیچ اثری از حمله نبود. کاملا او را شناختم, خود لعنتیش بود. چنان گوشاگوش دراز کشیده بود و خود را به موش مردگی زده بود که ناگهان حمله کند مثل دفعه های قبلی ...ولی چرا حمله نکرد؟؛ نکند مرده باشد؟ آری, حتما از گرسنگی مرده است. آخر من خود شاهد بودم که ده شبانه روز بود هیچ غذائی نخورده بود. او انقدر مغرور بود که حاضر نبود در این مدت ده شبانه روز یک آن از من غافل شود می خواست هر طور شده از من انتقام بگیرد.من در این مدت ده روز به هر شیوه ای دست زدم که آرامش کنم دلداریش دادم شاید از این انتقام دست بکشد و این کینه ی لعنتی از دلش بیرون بیاید ولی نشد که نشد. آری حتما از گرسنگی مرده است. به خودم امید دادم میان ترس و لرز ومرگ و زندگی به سوی او حرکت کردم لرزان لرزان جلو رفتم و آن دسته جاروی لعنتی هنوز هم در دستم بود.از گوشه ی حوض آرام ارام نگاهش کردم به همان صورت اول خوابیده بود. هوا روشنتر شده بود به وضوح دیدم که خود اوست. دسته جارو را محکم به زمین کوبیدم تکان نخورد. جلوتر رفتم, با دسته جارو تمام بدنش را لمس کردم, تکان نخورد.ولی هنوز هم باورم نمی شد که باز حیله ای در کارش نباشد. به شدت می تر سیدم که نکند باز می خواهد مرا گول بزند و حمله ی شدیدتری را طرحریزی کرده است. دسته جارو را به روی سرش گذاشتم و کم کم فشار دادم هیچ خبری نبود. آرام کنارش نشستم, تمام بدنش را لمس کردم, سرد سرد شده بود. سرش را روی زانویم گذاشتم و گفتم می دانم آن عمل من یک عمل زشت و ناشایست بود ولی اینقدر هم مهم نبود, که تو ده روز تمام هیچی نخوری تا از گرسنگی و تشنگی هلاک شوی. یعنی هیچ راهی برای بخشیدن من نبود... یعنی این عمل اینقدر زننده بود؟هوا داشت روشن می شد تازه به یاد آن ده شبانه روز لعنتی افتادم ده شبانه روز کشاکش و مبارزه ی سهمگین میان من و او ... تازه یادم افتاد که در این مدت همیشه مردم محله و حتی زن و بچه هایم از او طرفداری می کردند و همیشه حق را به او می دادند. همیشه مرا مقصر می دانستند. آه خدای بزرگ, اگر الان بیدار شوند واین جنازه را ببینند, حتما فکر می کنند که من او را کشته ام.من فکر می کنم که اگر او موفق می شد ومرا از پای در می آورد حتی زن و بچه هایم هم برایم ناراحت نمی شدند . هر طور شده تا بیدار نشده اند باید این جسد را ببرم و گم وگور کنم. بلافاصله از انباری یک گونی بزرگ برداشتم, جسد را درگونی انداختم و یک کلنگ هم از انباری در آوردم, در یک پلاستیک سیاه بزرگ انداختم. دهانه پلاستیک را دور دسته ی کلنگ پیچاندم که کیسه تقریبا شکل کلنگ به خود گرفته بود و هر بیننده ای از دور می دانست که داخل کیسه پلاستیک یک کلنگ هست و این گونی روی کول من و این کلنگ بی بلا نیستند. در این صبح زود با این گونی بر کول و این کلنگ در دست هر بیننده ای مشکوک می شد. از اتوبان گذشتم, بعد از اتوبان یک ده قدیمی بود. از آبادی هم گذشتم. تازه بعضی از مردم از خانه هایشان می زدند بیرون و تا مرا با آن کلنگ و ان گونی بر کول می دیدند, نگاه عمیقی می کردند و بلافاصله سرشان را پائین می انداختند و می رفتند. مثل اینکه تجربه ی این کار را داشتند. مطمئن بودم که آنها مرا لو نخواهند داد.بعد از آبادی یک تپه ی سنگلاخی بلند بود .طرف شرق تپه ساختمان زیبای صدا و سیما قرار داشت. به طرف غرب تپه رفتم, که از دید دوربینهای لعنتی صدا و سیما دور باشم ولی نمی دانستم که این دوربینها مانند عقاب که در تاریکی شب از هشتصد متری یک موش را می بینند, از دو کیلومتری مرا زیر نظر دارند. به هر زحمتی که بود, یک گودال نسبتا عمیق کندم, جسد را در آن انداختم و خاک و سنگ را بر روی آن ریختم. یک تخته سنگ پهن و بزرگ آوردم و با یک سنگ تیز بر روی آن حکاکی کردم و این جمله را نوشتم: "غروری که هرگز شکسته نشد".و آنرا روی قبر "چُکنم". بلند شدم کلنگ را در کیسه پلاستیک گذاشتم که را ه بیفتم, ناگهان صدای آژیر ماشینهای پلیس از طرف آبادی بلند شد . پلیسها باتون به دست سر بالائی را طی می کردند و جلو می آمدند به طرف شرق نگاه کردم, نیروهای بسیجی با لباسهای سبز رنگ در حال پیشروی بودند . به جنوب نگاه کردم, سپاهیان عزیز در حال تکل بودند. به غرب بر گشتم, نیروهای ارتش و ژاندارمری, کم مانده بود که با توپ و تانگ حمله کنند... وقتیکه آن همه نیرو را دیدم, که با سرعت هر کدام می خواهند هر چه زودتر به هدف برسند, آرام سر جایم نشستم و به دسته ی کلنگ تکیه زدم. با خود گفتم: "دی چه حونم درمس... چه بدبخت و بیچاره بیم.یه آزمایش شر چئنئی بی. اکه وِ خئیر آزمایش نئکنم.چنو که بشرییَتن نجات دَم . کل دنیا آزمایش کِردِن مه هم آزمایش کردم . حاسم وِ ناخیر مه هم چی همالونم باری دِ کول مردم وردارم. حاسم اسم و رسمی دُرِس بکم. چِنی خومن کردم و لیوه کُل ولات. هی زن و بچه خوم هم دی قبولم نارن . هی دی فکریا بیم که:"زدندپشت سرم و درازم کردند روی زمین و دستهایم را دستبند زدند. همه رسیدند ... ارتش ؛ژاندارمری ؛ سپاه ؛ کمیته ؛اطلاعات؛ اطلاعات سپاه ؛ نیروی انتظامی؛ مفاسد ؛ پلیس راه؛ ... کم بود جهاد سازندگی هم از راه برسد و همین جا یک یادبود بسازند. فرماندهان عملیاتی به احترام همدیگر ایستادند و با هم به مشورت نشستند و سرانجام تصمیم گرفتند, که نیروی انتظامی نبش قبر کند و من همچنان دراز کشیده بودم . چند سرباز با همان کلنگ خودم شروع کردند به کندن وچون بیل نداشتند به من دستور دادند بلند شو وبا دست خاکها را بیرون بریز. من هم گفتم: "این همه نیرو نمی تُنید مشتی خاک وارویت وِ مه دسور مئیت. نه جئنیان هم هی چنی انجام مئیت. مُحُریت و موحُفتیت هیکه هم جئن مووه وا بلئنگوی و گونییه نو حوشگه مردمن بسیج میکیت". یکیشان چنان با سیلی زد پشت سرم تا یک ساعت جلو چشمم "وریسگه" میکرد. "ماشالا دسشو زور داره"!! به هر حال "چی گورپشنک" خاک و سنگها را بیرون ریختم, تا بالاخره به جسد رسیدم.نگاهی به فرمانده عملیات انداختم. گفت: جنازه را بیرون بیار. گفتم: "چشم قبله ی عالم". فرمانده دستور داد شکم گونی را پاره کردند. چشمشان که به جسد افتاد مات ومبهوت سر جای خود خشکشان زد. سپاهیان رفتند ؛کمیته ایها رفتند ؛ بسیجیها ..پلیسها...وهمه رفتند.فرمانده ی آرتش وقتی که می خواست حرکت کند گفت: شغلت چیه؟ گفتم: قبله ی عالم جسارته گل مابین معلمم. گفت: چرا جسارته؟, معلمی که شغل انبیاست؟. گفتم: آخر قربان مدت بیست سال است که صدا وسیمای جمهوری اسلامی عینک زده بر چشمان یک موش ... و چنانکه همه می دانید موش در تمام فرهنگها مظهر کثافت است ... ولی موش شده معلم. خواستم بی ادبی نکرده باشم.خُشِش آمد, زبان به لری گشود و گفت: "خدا حونت درمنه یه چه کار ناشریه, ارتشین ونیه وِ دنبال خوت". گتم: "خدا حونه ای صدا وسیمان درمنه وا ای دیربینیا فضولش صدا و سیما شمان وَ نه وِ دنبال مه, مه که گناهی نارم" . او هم خندید و رفت.فقط نیروهای انتظامی ماندند با یک افسر سمج که می گفت باید پزشک قانونی بیاید و همینجا جسد را معاینه کند. چون این جسد هم بسیار لاغر است و هم آثار خون روی لب و لوچه اش پیداست. زنگ زد پزشکی قانونی وهمچنین زنگ زد به انجمن و یک کارشناس آمد از خود افسره هم سمجتر. هرچه فریاد زدم آقا به خدا من کوچکترین تماس فیزیکی و کوچکترین زد و خوردی با این مرحوم نداشته ام, جز آن تماس کوچک ده روز پیش, مگر گوش کردند. هر چه گفتم او خودش مرد. از گرسنگی مرد. آنقدر غصه خورد, تا مرد. غیرتش قبول نمی کرد که چیزی بخورد می خواست حتما انتقام بگیرد. به هر شیوه ای و نیرنگی دست می زد که مرا از پای در آورد."دساخر هم خوش دِ پا دِرُما و مِچی...." زن و بچه ام و کل محله می دانند...من به شهردار منطقه هم گزارش داده ام. به دکتر روانپزشک خودم هم اطلاع داده ام. همه شهادت می دهند که او ده روز وشب به من آسایش نداده است. من الان باید سر کلاس باشم چرا بی خودی وقت مرا می گیرید؟گفت: بچه های مردم را هم همینطوری درس می دهی؟ معلمی ازت بسازم که تا ابد هوس آزمایش بسرت نزند. گفتم: همین شماها هستید که مانع پیشرفت علمی جامعه ؛و مانع ترقی مردم خاور میانه می شوید. ببینید غربیها چگونه با دانشمندانشان برخورد می کنند. همین ادیسون حدود یک میلیون بار آزمایش کرد و اشتباه کرد تا سرانجام برق را کرد داخل لامپ و "دَرشه بست و تییه دنیان روشِ کِرد". حالا من یک بار آزمایش کردم و اشتباه بود, که نباید سرم را برید. گفت: ادیسون باعث مرگ کسی نشد. تو یک بار خواستی آزمایش کنی, این بیچاره را از پای در آوردی. با این فلسفه بافی ها هم نمی توانی کارت را توجیه کنی. پزشک قانونی آمد. یک نفر هم از طرف انجمن آمد. پزشک بررسی کامل جسد را شروع کرد و چیزهائی یاداشت کرد و تحویل جناب سروان داد و ایشان گزارش خود را تکمیل کرد و همراه نماینده انجمن مرا به پاسگاه انتظامی منطقه تحویل دادند. رئیس پاسگاه بعد از تکمیل پرونده آنرا به همان افسر و نماینده انجمن داد و دو سرباز هم با آنها همراه کرد و پیش قاضی کشیک فرستاد .قاضی حکم بازداشت صادر کرد و مرا روانه ی بازداشتگاه کردند. با پارتی بازی و گرو گذاشتن وثیقه آزاد شدم بشرطی که با اولین اخطاریه خود را به دادگاه برسانم. روز دادگاه مرا دست بسته همراه دو سرباز وارد کردند . سالن مملو از مردم بی کار بود. مرا در جایگاه متهم نشاندند. در جایگاه دیگر وکیل مقتول که بسیار شبیه گربه بود "پیس کردی وَ هر از گاهی چش غره ی وِ مه میکِرد".مقتول پول داشت و وکیل گرفته بود. قاتل که من بدبخت بودم, چون پول نداشتم وکیل هم نداشتم. بعد از مراسم ابتدائی قاضی دادگاه با صدای بلند فرمودند: وکیل متهم به جایگاه ویژه تشریف فرما شود. به عرض مبارک قاضی رساندند که متهم وکیل ندارد.- مجرم در جایگاه مخصوص بایستد. هیچکس نرفت. دوباره تکرار کرد, مجرم کیست؟ به جایگاه تشریف فرما شود.باز هم هیچکس نرفت. من همچنان ساکت نشسته بودم. همه به من اشاره کردند ...ولی من همچنان ساکت نشسته بودم. قاضی با عصبانیت گفت :مگر شما متهم نیستید؟ گفتم: بلی قربان. ولی شما فرمودید مجرم ؛ بنده مجرم نیستم. با عصبانیت داد زد حال مجرم یا متهم چه فرقی دارد؟ گفتم: قربان چون این رشته ی شماست ! البته بین متهم و مجرم هیچ فرقی نیست ...رفتم در جایگاه ایستادم . یک فحش آبدار داد و گفت حالا تو می خواهی درس قانون به من بدهی. از وقتی که وارد این جریان و دادگاه شده بودم هر کس مرا مورد خطاب قرار می داد اول یک فحش آبدار نثارم می کرد. گویا این نمایندگان قانون با خود متهم کار ندارند, با پدر و مادرش کار دارند.گفتم: قربان بنده مجرم یا متهم پدر و مادر من چه گناهی کرده اند؟ گفت: چه گناهی کرده اند ! همینکه یک جنایت کار تحویل جامعه داده اند کافی نیست؟گفتم قربان پس اگر با بنده عمری ندارید از خدمت مرخص شوم؟ یک فحش آبدار دیگر هم داد. گفتم: قربان چرا همش فحاشی می کنید؟ ضمنا مگر نمی گوئید پدر و مادر من مقصرند پس همان پدر و مادرم را محاکمه کنید ...گفت: نگران نباش آنها الان در محکمه ی عدل الهی بطور کامل محاکمه شده اند . گفتم: قربان نمی شود پرونده ی مرا هم به همان دادگاه عدل الهی واگذار بفرمائید که هم با دید بازتر و بهتر و کاملا رسیدگی شود و هم شما از شر من راحت بشوید. محکم چکشش را روی میز کوبید و گفت خفه شو و چیزی نگو. بعد از یک مکس طولانی گفت: آیا سوگند یاد می کنی که در این محضر عدل الهی جز حقیقت چیزی نگوئی؟من هیچی نگفتم.باز فریاد زد: که چرا چیزی نمی گوئی؟ گفتم: قربان ..."مه نونم وِ چه ساز تو برقصم. مگر نگوتی خفه با هیچی نو".گفت: به سوالات من جواب بده.آیا سوگند یاد می کنی که در این محضر عدل الهی جز حقیقت چیزی نگوئی؟س - گفتم قربان تو که فرمودی محکمه ی عدل الهی در آن دنیاست؟ج - ...همین هم نمونه ای از دادگاه عدل الهی است.آها؛؛ پس این هم نمونه یعنی آزمایشیه؟ ...برای آ خرین بار می گویم: آیا حاضری در محضر عدل الهی جز حقیقت چیزی نگوئی. قربان به چه چیزی یا چه کسی قسم بخورم؟ چون چنانکه خودت بهتر اطلاع داری ما ایرانیها به هزار چیز و هزاران کس قسم می خوریم و هر کدام هم به گونه ای دروغگو را تنبیه می کنند. شما باید به من بفرمائید به کدام قسم یاد کنم, که بنده لااقل تکلیف خودم را بدانم. ...آقا فقط قرآن را یاد می کنی که جز حقیقت چیزی نگوئی؟نه قربان . ....نه !!!چرا نه؟؟؟قربان چیزی نگفته ام تو مرا مجرم خطاب می کنی, وای به روزی که حقیقت را هم بگویم ...."اوسه خو جنابعالی مُنیم دِ چرخ گوشت چنو چرخم میکی که هیچئی دِم سی دادگاه عدل الهی نمونه".... اولا لری حرف نزن دوما !! "سیچی لری حرف نزنم مگر لری هم مجرمه؟ یا لری دِ آیم موحوره؟". ....چکش را روی میزمحکم کوبید و گفت: آقا تو دادگاه را به سخره گرفته ای سوگند می خوری یا نه؟نه ولی الالحسو قول مئیم درو نوئم". ... تا سوگند یاد نکنی دادگاه شروع نخواهد شد. بلاجبار سوگند یاد کردم .سپس قاضی خطاب به وکیل مقتول گفت: به جایگاه مخصوص تشریف فرما شوید ... "هنی حرفش تموم نئی چی گُروه پرس مین جایگاه اُ فوری زَ دِ مئین قرآن ...مه هم نامردی نکردم گتم اَر درو بوئی قران سیت وِ بدی..." دوباره قاضی چنان باچکش زد روی میز و گفت: خفه می شوی یا نه؟"گتم: هه یه چِته میزِن اشکِنائی ... بیت الماله ..." دادگاه رسمی شد. اول وکیل مقتول از قاضی اجازه گرفتند که از متهم که من باشم سوالاتی بفرمایند قاضی رخصت دادند و وکیل المدافع مقتول شروع کرد.س – شب حادثه کجا بودی ؟ج – چنانکه هم جنابعالی به درستی می دانی و هم حدود یکصد گروه نظامی و امنیتی گزارش داده اند وهم حدود یکصد دوربین دیجیتال صدا و سیما راپورت داده اند بنده شب حادثه "جسدی وِ کولم" و کلنگی در دستم تا صبح روی تپه ی دره گرم مشغول چال کردن آن بودم. س - چرا جسد را به قبرستان نبردی که انجا دفن کنی؟ ج- چون اگر تمام دار و ندارم را می فروختم پول یک قبر نمی شد. س- چرا با مقتول در گیر شدی علت دشمنی شما با مقتول چه بود؟ج – من با مقتول درگیر نشدم و هیچگونه دشمنی با ایشان هم نداشتم.س – اگر در گیر نشدی چرا آثار خون روی لب و لوچه ی مقتول بود و دندانش شکسته بود؟ج – چون ایشان بسیار عصبی و مغرور بود بطوری که به هر چیز و هر کس با چنگ و دندان حمله می کرد.س – یعنی می فرمائی مقتول دیوانه بود؟ج – نه. یعنی اول دیوانه نبود ولی ده شب قبل از آن شب حادثه من به قصد آزمایش یک کاری انجام دادم و همان آزمایش کوچک با عث شد پریشان احوال شود.س – پس در اصل عامل دیوانه شدنش تو بوده ای؟ج – نه قربان عامل دیوانه شدنش من نبودم من فقط قصد آزمایش داشتم و چنانکه جنابعالی هم خوب می دانی بسیاری از مردم این مملکت با اینگونه آزمایشها آشنا هستند و هیچکدام هم تا کنون دیوانه نشده اند ولی ایشان خیلی مغرور بود و همین غیرتش باعث دیوانگیش شد.س – چرا در آن مدت ده روز به کسی خبر ندادی ؟ج – قربان به هر کس می گفتم باور نمی کرد ؛ حتی فکر می کردند من دیوانه شده ام و برایم روانپزشک آوردند.س – اگر با او در گیر نشدی پس چگونه مرد ؟ج – قربان از گرسنگی مرد آنقدر به رگ غیرتش بر خورده بود که در این مدت ده شبانه روز لب به غذا نزد صد بار خانمم برایش غذا تهیه کرد ولی لب نزد. جای دیگری هم نمی رفت که غذا بخورد فقط کمین می کرد که حمله کند و از من انتقام بگیرد.س – مگر ایشان شریک زندگی شما بود که می خواستی برایش غذا تهیه کنی؟ ج – نه قربان شریک ما نبود اما از وقتی که من آن بی غیرتی را نشان دادم یعنی آن آزمایش بد را انجام دادم ایشان دیگر همان جا ماند و تمام شبانه روز بدون آب و غذا در حال مبارزه با من بود. س – یعنی در این مدت ده شبانه روز که به گفته ی خودت در حال مبارزه بودید تو هیچ گونه ضربه ای به سر و بدن او وارد نکردی ؟ج – خیر قربان. س- ولی دکتر تشخیص داده است که شکستگی دندانش تازه بوده است و مربوط به همان ده روز بوده است؟ج – بلی آن مال زمانی بود که اولین بار با من درگیر شد و در دست من دسته جارو بود وایشان می خواست با چنگ و دندان آنرا از من بگیرد آنقدر تقلا کرد که دندانش شکست.س - شما می فرمائید که نیتتان فقط آزمایش بوده است و هیچگونه قصد هتک حرمت و تجاوز نداشته اید؟ ولی قبول دارید که این عمل تو واقعا شنیع و زشت بوده است ؛اصلا نیت تو ازاین عمل شنیع چه بوده است ؟ج – من قبول دارم که ظاهر کارم واقعا شنیع بوده است. اما قسم یاد می کنم که هیچگونه نیت سوئی نداشته ام فقط می خواستم عکس العملش را مشاهده کنم که متاسفانه بین این همه جمعیت ایشان خیلی مغرور بود یا شاید تا به حال با چنین عملی شنیعی مواجهه نشده بود.ولی باز هم میگویم من نیتم کشف عکس العملش بود و دروغ نگفته باشم ته دلم نیت داشتم که اگر واکنش خوبی از خود نشان داد با او دوست شوم.س – آیا واقعا راه دیگری برای دوست شدن وجود نداشت. آیا واقعا خجالت نمی کشی جلو این مردم محترم این حرفها را به زبان می آوری. کدام انسان فهمیده و عاقل حتی در عقب مانده ترین کشور دنیا حتی در واپسگرا ترین فرهنگ دنیا دست به چنین عمل زشتی می زند.ج – من از این بابت واقعا شرمنده ام. ولی شاید این عمل من ناشی از تربیت بد اجتماعی من است. ولی باز هم قسم یاد می کنم که من در کشتن مقتول هیچ دخالتی نداشتم.سپس وکیل مقتول خطاب به قاضی و مردم نتیجه ی کلی سئوالاتش را چنین بیان کرد . جناب قاضی و هیئت محترم دادگاه و حضار محترم چنانچه از اظهارات متهم نتیجه گرفته می شود و تمام شواهد از جمله اظهارت پزشک قانونی وبررسی نیروهای انتظامی وآثار ضرب وشتم بروی بدن مقتول همگی حاکی از آن است که متهم عمدا ایشان را به قتل رسانده اند.متهم برای فرار از واقعیت و چون نمی خواهد اعتراف کند, این عمل زشت اجتماعی را توجیه جنایت خودش می کند. غافل از اینکه تعمیم دادن این عمل زشت به کل جامعه خود گناهی است نا بخشودنی, و عذری است بدتر از گناه و این توجیه ایشان نه تنها زشت است, بلکه توهین به شعور و فرهنگ و تمام شئونات این ملت پاکدامن است... من از آن قاضی محترم و کلیه هیئت عدلیه تقاضای اشد مجازات را برای این جانی بالفطره دارم .من هم با صدای بلند در جوابش گفتم: "جانی هی خوتی. بالفطره هم هی خوتی کم مئنه گنایا کل دنیان بئنیه وِ پا مه. ... وا ای گوشیاش منی پشویه".قاضی باز چکش را محکم روی میز کوبید و گفت ؛ گفتم لری حرف نزن.مسئول انجمن هم با قاضی همصدا شد و گفت جناب قاضی این آقا مثل اینکه برای هیچکس و هیچ چیز احترام قائل نیست واصلا به چیزی هم معتقد نیست ."گُتم: اولا دونم که ای دی یا کل د دي تو ور مئیسن. د ِ حضور ای همه مردم وِت موئم کم وا آوری مه بازی کو."گفت: تو آبرو هم داری؟ اگر آبرو داشتی که آن عمل زشت را انجام نمی دادی؟.... "چی کِردمه؟ عمل زشت چئینه؟ آزمایشی کِردمه ...."دوباره قاضی با ضربه ای محکم سکوت را بر قرار کرد و گفت آقا وقت دادگاه را نگیر. اگر از خودت دفاعی داری, دفاع کن, آن هم با زبان فارسی دری سلیس و گویا . "گتم: ایسه فارسی سلیس و گویا و شنوا دِ کجا بیارم؟قاضی گفت: چی گفتی؟ گفتم قربان منظورم این است که در تمام ایران دو آبادی همجوار پیدا نخواهی کرد که مثل هم فارسی سلیس و گویا حرف بزنند. من فارسی سلیس از کجا بیاورم... گفت: می خواهی از خودت دفاع کنی یا نه؟گفتم: بلی قربان. گفت: پس از اول تا به آخر از زبان خودت کل واقعه را تعریف کن. ضمنا اگر در گفتارت واقعیت باشد شاید در محکومییتت بی تاثیر نباشد.. "گتم: آقا مئیل دِ می باریکتر ایسه که زوره یا خدا:" و شروع کردم. آقا دقیقا ده روز قبل از مردن این مرحوم در یک بعد از ظهر آفتابی روی تراس ایوان طبقه ی اول مشرف به حیاط دراز کشیده بودم. آقا چشم بچه ها را دور دیده بودم, خواستم جلو این آفتاب استراحتی کرده باشم. یک دسته جاروی چوبی خراطی شده ی زیبا هم کنار دستم بود. مشغول تماشای آسمان بودم با خودم فکر می کردم که این آسمان آبی همان هوای اطراف ماست که از گازهای مختلف تشکیل شده است و دانشمندان همیشه به ما می گویند از اذت و اکسیژن وگازهای دیگر تشکیل شده است. من در این فکر بودم که چرا این دانشمندان هیچ وقت نام این گازهای دیگر را نمی گویند؟... بعد فکر کردم و شاید شرم می کنند که نمی گویند و مدام می گویند گازهای دیگر... بعد به این نتیجه رسیدم که در مدت پانصد میلیون سال حیات بر روی زمین همه ی این جانوران و این گیاهان و حتی دانیاسورها مرتبا دارند در این آسمان گاز متساعد می کنند. فکر کردم که این همه گاز مسموم و بد بو به قسمت بالای آسمان می روند وهمانجا می مانند و دیگر به سطح زمین نزدیک نمی شوند از این بابت خوشحال شدم. ولی از طرف دیگر نگران شدم چون دیدم هر کسی و هر چیزی که از طرف فضا بخواهد وارد این آسمان شود با این گازها و این بو های پانصد میلیون ساله آمیخته می شود. پس نتیجه گرفتم و از نتیجه خودم بسیار خوشحال شدم که مملکت ما الحمد الالله فضانورد ندارد.آقا در همین فکرها بودم که دیدم این مرحوم انگار از آسمان فرود آمد دقیقا روی حصار حیاط خانه روبروی من پشت به من رو به کوچه نشست و مشغول تماشای کوچه بود و چون پشتش به من بود متوجه من نمی شد. مدام در آن یک گله جا هی جابجا می شد. آقا وقتی که جابجا می شد, چون جا تنگ بود پشتش را بیشتر قلمبه یعنی "زُک" می کرد.خیلی ببخشید یعنی آدم ناخوداگاه بیشتر تحریک می شد.آقا هرچه بیشتر نگاهش کردم بیشتر تحریک شدم ناخود آگاه و بی سرو صدا بلند شدم دسته جارو را در دستم گرفتم و پاورچین خود را به پای حصار رساندم. سر صاف و صیقلی چوب را بلند کردم و بفهمی نفهمی آنرا به پشتش نزدیک کردم.آقا چشمت روز خوش مبیناد "که ان شالله نمئینه". چنان غرش کرد و با سرعت برگشت و با دو دست سر چوب را گرفت و تکان داد. انقدر تکان دادو غرش می کرد که من نزدیک بود از هوش بروم.آقا با دستاش نتوانست چوب را از من بگیرد سر چوب را با دندان گرفت آنقدر فشار داد آنقدر تکان داد تاصدای شکستن دندانش تا سه کوچه پائین تر رفت. من دیدم که خون از دهانش زد بیرون چوب را رها کردم. سه چهار بار به چپ و به راست تکانش داد و آنرا محکم به گوشه ی حیاط پرت کرد. من به طرف درب خروجی رفتم او هم موازی با من روی دیوار حصار می غرید و به دیوار آجری چنگ می زد. برگشتم به طرف چپ او هم به طرف چپ برگشت. روی دیوار آجری می غرید و چنگ می انداخت و می جنگید.از ترس رفتم داخل زیرزمین و قایم شدم. زیرزمین خانه با پنجره ای به طول پنج متر و ارتفاع یک متروبیست سانتی متر از حیاط خانه جدامی شد. گاه به پنجره ضربه می زد, گاه پنجره ها را به شدت تکان می داد وگاه خون دهانش را به شیشه های پنجره می مالاند. بطوری که تمام شیشه ها را رنگی کرد ولی جرات نمی کرد وارد زیرزمین شود ومن از این بابت خوشحال بودم .سرانجام خانم و بچه ها آمدند او همچنان در حیاط خانه مغرید و چپ و راست می رفت با سر و صدای خانم و بچه ها بیرون رفت ولی من هنوز صدایش را در کوچه و راه پله می شنیدم. آقا تا روز خواب به چشمم نرفت کنار پنجره ها ایستاده بود و کشیک می داد که من از خانه بیرون بروم و به من حمله کند.صبح با ترس و لرز بیرون رفتم تا سر کوچه دنبالم کرد, از عقب چنگ انداخت وکتم را پاره کرد ولی من هیچ عکسالعملی از خود نشان ندادم. غروب که برگشتم باز همان جا روی راه پله طبقه ی بالا کشیک می داد. با دیدن من به روی حصار آمد تا در حیاط را باز کردم به روی سرم پرید. جا خالی دادم افتاد وسط حیاط آنقدر غرولند و سر و صدا کرد تا بچه ها و خانم و همه ی همسایه ها با سر و صدایش بیرون آمدند و همه هم شروع کردند به بد و بیراه گفتن به من که از جان این بیچاره چه می خواهی؟...گفتم این بیچاره دست از سر من بر نمی دارد, مگر کسی باور می کرد! همه به من می گفتند تو دیوانه شده ای ... باز هم تا روز کنار پنجره کشیک داد گاه می رفت وگاه می آمد و گاه می غرید و گاه پنجره ها را به شدت تکان می داد.وقتی که خانمم از خواب می پرید شروع می کرد به بد و بیراه گفتن به من . فردا باز هم مثل روزهای گذشته نبرد را از سر گرفت. غروب خانم برایش غذا برد ولی لب نزد و هر روز هرنوع غذائی برایش می برد من دیدم که لب نزد که نزد که نزد . دیگر تمام همسایه ها با خبر شدند. آنها هر روز ماجرای ما را می دیدند و از نزدیک شاهد دعوا و مرافعه ی ما بودند و همیشه هم حق را به او می دادند و شروع می کردند به نصیحت کردن من هرچه فریاد می زدم, به خدا من هیچ کاری نکرده ام, این یارو ول کن نیست. همه مرا دیوانه می خواندند. روز پنجم وقتی که از مدرسه برگشتم, از دور چشمم به دوتا دوخترم افتاد که با مانتوی سرمه ای رنگ از دبستان بر می گشتند. کوچه ما به یک اتوبان جدید التاسیس ختم می شد, که این اتوبان به عرض یکصد وبیست متر پهنا از میدان کیو به طرف دره گرم کشیده شده بود.برای اتوبانی به این وسعت از طرف خانه های ما یک متر پیاده رو وجود نداشت. اما به موازات این اتوبان در سمت خانه های ما یک جاده ی قدیمی به عرض شش متر وجود داشت, که هم محل عبور ماشینهائی بود که می خواستند وارد فاز یک کیو یا همان خانه های ما بشوند ومردم هم به حکم اجبار در همین جاده عبور و مرور کنند و چون این جاده پر از چاله چوله بود روزهای بارانی هر کس از این جاده عبور می کرد سر تا پای هیکلش به زیر گل ولائی که از زیر چرخ ماشینها به اطراف پرتاب می شد می رفت.به در خانه رسیدم اثری از طرف نبود واردحیاط شدم. سکوت همه جا را فرا گرفته بود. بر گشتم و درب حیاط را برای ورود بچه ها باز گذاشتم و به داخل حیاط برگشتم, که ناگهان فریاد کشان از روی تراس طبقه ی دوم بر روی سرم پرید و همزمان چنگ انداخت وسط سرم وچهار جوی خونین وسط تاسی سرم درست کرد و رفت. خون از هر چهار جوی بیرون زد برگشتم, که بچه ها را ببینم چشمم به دو هیکل سر تا پا گلی افتاد. آنها از سر خونین من وحشت زده بودند و من از هیکل سر تا پا گلی آنها.آرام دست هر دو تا را گرفتم و گفتم: نترسید. هیچی نیست. خواهش می کنم کمکم کنید و با من بیائید تا همین شکلی شما را پیش شهردار ببرم, شاید فکری به حال شما و همه ی این مردم بکند. خواهش می کنم ؛ بچه ها را راضی کردم.از در بیرون زدیم همسایه ها انگار که کارت دعوت برایشان فرستاده باشم کوچک بزرگ اطرافمان را دوره کردند و طبق معمول شروع به نصیحت کردند ...این چه زندیگی است برای خودت ساخته ای؟ بچه ها را چرا به این روز انداخته ای؟ چرا همیشه با زنت دعوا می کنی و.... ؟ هر چه گفتم: آقا, خانم, به خدا به... باز یکی دیگر شروع می کرد.من ساکت دست بچه ها در دستم فقط مات و مبهوت نگاه می کردم ...دو دختر جوان دبیرستانی آمدند و پشت سر جمعیت ایستادند و دو پسر جوان هم آمدندو پشت سر آنها ایستادند بعد دخترها با یک لبخند تلخ جایشان را عوض کردند دوباره پسرها هم جایشان را عوض کردند تو این موقعیت این دختر ها بسیار شبیه مقتول بودند. من فقط به مردم گوش می دادم.بالاخره با گریه و زاری بچه ها از میان جمعیت بیرون زدیم تازه در خیابان انقلاب یک شهرداری جدید افتتاح کرده بودند. خود را به درب اتاق شهردار رساندم. اجازه ی ورود گرفتم. همین که وارد شدم, شهردار از جایش بلند شد و سلام کرد و گفت: دائی خیره؟ چرا بچه ها را به این روز انداخته ای؟ ...اتفاقا ایشان دوستم بود. ولی من خبر نداشتم که شهردار شده است. چون از طرف مادر با ما نسبت داشت, همیشه مرا دائی خطاب می کرد. اول قضیه ی سر خونین خودم را گفتم, سیر خندید و گفت: دائی می خواهی سر من کلاه بگذاری, من می دانم باز هم خانم کتکت زده! گفتم: آقا هر چه تو بگی درست است. بعد پرسید: با بچه ها چکار داشتید؟گفتم آقا بچه ها را شما به این روز انداخته اید! باز خندید و گفت: ما دائی؛ امروز مثل اینکه یه چیزیت هست! گفتم آقا به خدا هیچ چیزی نیست, اینها که گفتم همه واقعیت است. گفت: حالا ما چطوری بچه ها را به این روز انداخته ایم؟ ...گفتم طبق عرف بین المللی در ساختن خیابانهای جدید نسبت سواره رو به پیاده رو چگونه است؟ گفت: نصف, نصف, ولی گاهی با شرایط محل و نوع تراکم جمعیت ممکن است مقداری کم و زیاد شود. گفتم: آقا یکصد و بیست متر اتو بان ساخته اید یک متر پیاده رو ندارد ...یکی در زد و وارد شد و شهردار بحث را قطع کرد و گفت اتفاقا ایشان مهندس همان پروژه است. مهندس حاج و واج گفت: چه شده؟ برایش شرح داد ... سپس فرمود آقای مهندس این آقا دائی ما می گوید اتو بان کیو پیاده رو ندارد! ... مهندس نگاهی از دید عاقل اندر سفیه به ما انداخت و چیزی نگفت. شهردار ادامه داد: میشه خواهش کنم با ماشین هم آنها را برسانی و هم سر راه پیاده رو را هم نشانشان بدهی, او هم قبول کرد.موقع حرکت من از شهردار خواهش کردم که خودش هم تشریف بیاورد. قبول کرد. همه سوار شدیم تا میدان کیو شهر دار شوخی کرد و مهندس خندید. او می گفت دائی از جای دیگری ضربه خورده می خواهد سر ما تلافیش را در بیاورد. اول اتوبان واردهمان جاده ی فاز یک شدیم. ایستاد همه پیاده شدیم. مهندس نگاهی به پیاده روی اتوبان انداخت. تازه گویا برایش تداعی شد که این پیاده رو مال همان جاده ی قدیم است, که البته کل پهنای آن هشتادو پنج سانتیمتر بود و در این عرض کم, هم دکل برق, هم چوب تلگراف وتلفن و لوله آب و کابل برق قرار داشت ... که حتی یک موش اگر از این جا رد می شد می بایستی در کتاب رکوردهای گینس حتما نامش ثبت شود. مهندس داشت تمام طول اتوبان را انگشت به دهان نگاه می کرد و شهر دار داشت مهندس را دید می زد من دست راست را بردم زیر چانه ی مهندس و داد زدم: " ناری ... ناری ... اقا نگرد. ... ناری ... ناری ... " ودست بچه ها را گرفتم. طبق معمول روزهای بارانی آنها را خسته و کوفته و گرسنه به خانه, که چه عرض کنم, به آن جهنم دره بردم و اول به حمام فرستادم . مادر بچه ها آمد مضطرب و پریشان بچه ها را کجا برده ای با بچه هام چکار داری؟.... هر چه بچه ها داد می زدند مامان مامان ...بابا ما را...مگه اجازه می داد ... برگشتم به داخل حیاط. مادر بچه ها به شستن بچه ها شروع کرد. من رفتم نزدیک مرحوم و شروع کردم به نصیحت و با ملایمت باهاش حرف زدم. گفتم:" آقا, منه بوخشـِت وِ هر که می پرستی. اَرِ آغا گلت که نریزسه؟ چی بیه؟ دنیا زنسه و یک؟ اُو یه مه هام دِ خدمتت بیا هر بلای مئیهائی و سرم بیار. ولی یگئل تمومش کو ... هی دِ گُسنه ای نمردی ؟... باز قاضی چکشش را بر روی میز کوبید و گفت فارسی سلیس .!!آقا روز هفتم همه ی همسایه ها آمدند و به شورا نشستند و به این نتیجه رسیدند که تا من بیشتر دیوانه نشده ام و به کلی از دستشان نرفته ام, برایم دکتر روانپزشک بیاورند. چون تشخیص دادند مرض من دعائی نیست بلکه یک نوع بیماری عجیب غریب و جدید است. عجیب بود که با چشم خود می دیدند که دشمن من شب و روز با من در حال مبارزه است و یک گام عقب نشینی نمی کند ولی باز هم مرا مقصر و دیوانه می پنداشتند.بالاخره روانپزشک وارد شد. بعد از احوالپرسی و نگاههای عاقل اندر سفیه, گفت: دوست داری کجا بنشینیم؟ گفتم: روی همین تراس جلوی آفتاب. گفت: خوبه خوبه خوب. اتفاقا آفتاب برای مغز انسان مفید است. گفتم: البته اگر انسان مغز داشته باشد. گفت: نه. با این حرفت مخالفم. مگر می شود انسان مغز نداشته باشد. گفتم: آری, می شود. "وقتی وِ زور آیمن لیوه میکن, مغز سیش مئیمونه ؟". سرانجام نشستیم.گفت: آقا اگر اصل واقعیت را به من بگوئی, شاید بتوانم کمکت کنم. گفتم: آقا, می دانی واقعیت چیست؟ ... و همزمان دست بردم همان دسته جارو را برداشتم و به طرف مقتول رفتم, با یک غرش عجیب به سوی من حمله کرد.دکتر آمد وسط و وساطت کرد و گفت: آقا با این بیچاره چه کار داری گفتم: مگر نمی بینی که او مرا بیچاره کرده است؟مقداری نصیحت کرد و سرانجام هم والیم ده را نوشت و رفت ... آقا نشان به آن نشان تا آخر این ده شبانه روز او حمله کرد و من دفاع ...تا اینکه شب یازدهم با جسد مرده اش مواجهه شدم. آقا به خدا از گرسنگی مرد. از غیرت مرد. از تعصب مرد. ... آقا به خدا من هیچ دخالتی جز آن حرکت ناشایست روز اول در مردن او نداشتم. آقا من فقط می خواستم آزمایش کنم می خواستم ببینم عکس العملش چیست؟ آقا من از کجا می دانستم این گربه اینقدر غیرت دارد.قاضی محکم چکش را بر روی میز کوبید و گفت: مگر مقتول گربه است؟ یا اینکه اسمش گربه بود؟ چون من دیدم در این منطقه بعضی اسمهای جورواجور مثل شیر, گرگ و گرزه دارند... گفتم: به قول بختیاریها " ای بوم هی ؛ ای گیوم هی ؛آقا من که همان اول گفتم هر چه می کشم از دست این آقای انجمن حمایت از حیوانات می کشم" . "آقا یه لا مِن که برارشم, دیه وِ گروءی" آقا تورا به خدا به جای حکم نظر بده که من زنده ام به نظر شما ....لندن ژانویه ۲۰۱۲

......
ما را در سایت ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gatch بازدید : 234 تاريخ : شنبه 21 بهمن 1391 ساعت: 0:07